« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2024-04-24 تکرار میکنم، آقای مرحوم کیشلوفسکی کاراش رو که کرد، فیلماش رو که ساخت، گفت میخوام همهچی رو ول کنم برم یه گوشه بشینم ویسکی بخورم و سیگار بکشم و کتاب بخونم تا وقتی بمیرم. همین کار رو هم کرد. پینوشت: هنوز کارامو نکردم. هر روز صبح ولی اینجوری میام بیرون از خونه که کاش زودتر عصر شه برگردم بشینم تو تراس ویسکی بخورم و سیگار بکشم. |
2024-03-31 اندی ویر یک داستانی دارد به نام The Martian که فیلمش را هم رایدلی اسکات ساخت با بازی مت دیمن. قصهی آدمی که طی یک نقصی در یک برنامهی فضایی برای اسکان موقت در مریخ، ناچار میشود چندسالی را تک و تنها در کل سیاره بگذراند، تا سفینهی بعدی برای سوارکردنش از راه برسد. انتخاب درستی که رایدلی اسکات کرده بود برای نمایش این تنهایی، تصاویر ماهوارهای بود از بالا، از آدمی که تنها موجود زندهی مریخ است. جوری که انگار ما داریم از زمین او را میبینیم، یا خدا از آن بالا دارد به تنهایی انسان نگاه میکند بیکه ارتباطی بشود برقرار کرد. نظاره و دیگر هیچ. آن گوشهی سمت راست بالا از عکس فوق را اگر زوم کنید مرد میانسالی را میبینید که با تیشرت سبز و شلوارک جین روی پشتبام یک ساختمان ۴طبقه رو به آسمان دراز کشیده و دستهایش را گذاشته زیر سرش. زومتر اگر میشد کرد میشد دید که چشمانش باز است و دارد خیره به بالا نگاه میکند. لبهایش جوری نیمهباز است که انگار تازه از گفتن حرفی فارغ شده. برای این که اندرو ام جرالد بتواند حضور خودش را در یکی از عکسهای هوایی گوگلمپ به ثبت برساند، به مدت ۵ سال در ساعات مختلف روز میرفت روی پشت بام و دراز میکشید تا شاید یکی از ماهوارههای گوگل در همان روز و ساعت بر فراز سرش باشد و عکسش را بگیرد. میگفت میخواهم اینجوری خودم را ثبت کنم. میگفت میخواهم خدا من را ببیند. شاید هم باور داشت که گوگل خداست. ماهوارهی گوگل بالاخره عکسش را ثبت کرد. اندرو در یک تصادف بیربط با ماشین مرد. قبل این که گوگل تصویر هواییاش از این منطقه را بهروز کند. دقیق ۱۱ روز قبلش.
|
2024-02-14 میگفت خوابیدن از بهترین راههای ارتباط با جهانه. از بینقصترینهاش. یه پاککن گنده میگیری دستت و پیرامونت رو پاک میکنی برای چند ساعتی. بعد از یه زاویهی دیگهای به جهان اطرافت وصل میشی، با یه زبون دیگهای باهاش حرف میزنی. |
2024-02-06 با مجید و عسل و آتنا و سوگل و عسل نشسته بودیم تو هندرسون. من و عسل یه سلفی دوتایی گرفته بودیم برای میم، مجید و آتنا برای کاف، عسل و آتنا برای سین، من و سوگل برای الف، من و مجید برای ر، عسل و مجید هم برای یکی دیگه. اینجوری بود که داشتیم اون رشتههایی که ماها رو امروز اینجا دور هم جمع کرده بودیم به یاد میآوردیم، اون سومشخصهایی که از راه دور دو تا آدم دیگه رو به هم وصل میکنن و نزد پروردگارشون یزرقونترینن. |
2024-01-17 در واقع، دارم این روزها را نمینویسم. |
2024-01-05 چونان پیرزنی که آخرین سربازی که از جنگ برمیگردد هی در یخچال خالی را باز میکند و میبندد. |
2023-12-12 نوشتن، وبلاگ نوشتن، مدام نظر دادن دربارهی جهان، یک جسارتی میطلبید. از آن جسارتتر را ولی خواندن پستهای قدیمی خود آدم میطلبد. هی روبرو شوی با سادهانگاریها و خامپردازیها و زودقضاوتکردنها و اداها و فکرنکردهحرفزدنها و تنگدیدنها و الخ. الان دارم میفهمم آن عمل شدید بهیکپاره پاک کردن کل آرشیو را که رفقا گاهی مرتکبش میشدند. سخت است آدم برای خودش اینجور ردپای سفت درست کند و پایش هم بایستد. |
2022-11-25
۱ عجیب است این شعار «زن، زندگی، آزادی»، برخلاف همهی «مرگ بر ...»ها که فقط میدانند چه چیز را نمیخواهند، این یکی دقیقن میداند چه چیز را میخواهد. برای من مثل ریسمانیست محکم که مسیر/راهبرد را معین میکند، هدف نیست، استراتژیست. لاکردار عین متر و معیار است بس که میشود صحت و سقم هر راهکاری را با آن سنجید. عین این چارتهای بلی/خیر: آیا این کار کمکی به احقاق حقوق زنان (و اقلیتها) میکند یا متناقض است با آن؟ آیا زندگی (و زیبایی) را نفی میکند یا مشوق آن است؟ آیا میبندد یا باز میکند؟ به همین دلیل است که فکر میکنم باید در مرکزیت قضیه بماند این جمله و نگذارد هیچ برههی حساس کنونیای آدم از مسیرش پرت بیفتد. آنقدر دقیق است که به ضرس قاطع بنیان هر سیستم توتالیتری را تهدید میکند. ۲ آقای Joseph Remnant دو سال قبل از آغاز پروژهی «زنان قهرمانند»، حوالی ۲۰۰۶ اولین پوستر حاوی پرترههای عظیمالجثهاش را در بیت لحم برپا کرد. تصویر دو آرایشگر یهودی و مسلمان در کنار هم. بزرگ، آنقدر بزرگ که «جلب توجه» کند، و کمی بعدتر، «سوال» ایجاد کند برای عابران. اینها کیاند و چرا عکسشان اینجاست؟ و بعدتر، کدامشان یهودی و کدامشان مسلمان است؟ به قول آن رفیقمان، هنر باید سوال طرح کند، اگر قرار باشد جواب بدهد که چه کاریست آن همه زحمت، در یک جمله جواب را «بنویسد» مثل آدم. ۳ داشتم مستند چهارقسمتی HBO را میدیدم، «گروگانها». مسحور آن همه «تصویر» بودم که به جا مانده از سالهای انقلاب ۵۷، عکس و فیلم. سالهایی که قاعده این بود که کسانی دوربین دستشان بگیرند که حداقل سواد لازمهاش را دارند و به تبع آن انبوهی عکس و فیلم «خوب» داریم از جریان، امروز. بدیهیست دارم راجع به زیباییشناسی تصویر حرف میزنم صرفن، موضوعم در این لحظه «ارزش خبری» آن نیست. بعد یاد آرش افتادم. یاد این که از دست نمیداد این جور «اتفاقات» را و به تبع آن، همیشه تصویر «خوب» داشتیم از قضایا. البته که برای یاد آرش افتادن آدم نیاز به این چیزها ندارد، آنقدر که ردپای درشتی داشت در رفاقت و معاشرت و کار و الخ. ۴ عکسها و تصاویر قضایای این روزهای داغ، این برههی (لیترالی) حساس در ایران، قتل و آزار و زندان و فریاد و اعتراض و رقص و آتش و خون، به وفور در دسترس است. تصاویری که توسط عمدتن توسط شهروندان با صدجور استرس ضبط و منتشر شده. ارزش خبریشان جای تردید ندارد ولی کیفیت قاب و نور و رنگ و الخشان به واسطهی ماهیت غیرتخصصیشان کمتر قابل دفاع است. اهمیتی هم دارد؟ الان خیر. سالها بعد؟ شاید. علتش را شرح ندهم دیگر، واضح است ترس سرکوبگر از تصویربرداری و ریسکهایی که به تبع آن دارد. برای تصویربرداران حرفهای بیشتر از شهروندان عادی. یک جایی دلم را گرم میکنم به این امید که عکسها و فیلمهای «حرفهای»ای هم گرفته شده که لابد در یک زمان امنی منتشر خواهد شد با اسم و رسم فاعل قضیه. باز یاد آرش عاشورینیا افتادم. ای آرش، ای آرش... . ۵ آقای JR حوالی ۲۰۰۸ پروژهی WOMEN ARE HEROES را در ریو دو ژانیروی برزیل شروع کرد و حوالی ۲۰۱۴ در فرانسه ختمش کرد. استارت قضیه را با این استیتمنت زده بود که زنان ستون اصلی اجتماع هستند اما در فضای عمومی به اندازهی مردان دیده نمیشوند و البته که قربانیان اصلی جنگ و تجاوز و جرم و خشونت و تعصبات سیاسی و مذهبی هستند. جیآر با آوردن تصاویر (و به تبع آن داستانهایشان) به فضای عمومی، در آن مقیاسی که نمیشد نادیدهاش گرفت، بیرنگ و سیاهسفید و «غیر طبیعی»، توجه جلب کرد، خیلی هم جلب توجه کرد. آوردن آدمهای عادی و نه قهرمانان، شهدا و قدیسین به فضای عمومی، جوهر درخشان ایدهی آقای جیآر بود و چشمها، چشمهای این آدمها که همیشه مستقیم خیره بود به دوربین، به مخاطب، دعوتترین بود به آن پرسش بنیادین که چرا و چطور و به چه دلیل. گشتن دنبال جواب، پرسیدن و خواندن و آگاهشدن، همهی آنچیزی بود که آرتیست ما میخواست. ۶ تکنیک قضیه همیشه مهم است. خودتان بلدید دیگر، قصهی همسویی فرم و محتوا و الخ. این که تصاویر روی پوستر/کاغذ چاپ میشد، روی یک پوسته که میتواند شکل بسترش را به خودش بگیرد، «کاور» کند هر چیزی را، این که کل ماجرا در طی چند ساعت جمع میشد، میآمدند و نصب میکردند و میرفتند و شهر و شهروندان را در مقابل اثر تنها میگذاشتند، این که عمر داشت قضیه، در گذر زمان و با گذر ایام و طی تغییرات اقلیمی و محیطی و رفت و آمد و الخ، تغییراتی میکرد پوسترها که انگار اصلن طراحی شده بود که این رد گذر زمان بر این صورتها بیفتد و دیده شود. این ناماناییشان و تاکید قضیه بر اهمیت لحظهها، علاوه بر اشخاص، هر شهر و شهروندی را درگیر میکرد. ۷ از آخرین اجراهای JR تصویری بود که با پرترهی نیکا شاکرمی ساخته بود. کنار ساحل، با موهایی که آدمها بودند، حرکت میکردند و انگار باد بود که داشت در رهایی موهای دخترک میپیچید. |
2021-03-11 ما یک گریه بدهکاریم به اسفند، به اواخر اسفند، هر سال. توضیحش پیچیدهست. پیچیده که چه عرض کنم، گفتن ندارد صرفن. موضوعیت ندارد گفتنش فیالواقع. یک بار نشستم شمردم. مردهها را طبعن. بعد فکر کردم مردها بهانهاند، آدمها بهانه میکنندشان که به حال خودشان گریه کنند. کسی برای آدمی که دیگر نیست که دل نمیسوزاند. برای درد فقدان خودش، به زار خودش گریه میکند. خودش را، عزیزهای زندهاش را میگذارد به جایشان، مدلسازی میکند، بعد شروع میکند دلسوزی، دلسوزیهای الکی، ماتمهای زیبا، زیباییشناسی غم، مثلن. همینطور هم هی تاریکی مستولیتر میشد. |
ظهر تماس تصویری گرفتم به خاطر عیدیها تشکر کنم. داشت گریه میکرد. گفت صبر کن اشکامو پاک کنم. گفتم چیزی شده؟ گفت نشسته بودم. یهو غصهم شد. خیلی غصهم شد. بیدلیل. گریه کردم. گفتم بلدم. این هوارشدن غم رو. این وقت سال. هر سال. بیدلیل. نگفتم. اینا رو نگفتم. جاش شوخی کردم. مسخرگی کردم. گفتم منم پیر شدم راستی. عینک گرفتم. عینک پیرچشمی. صبر کن برم بیارمش. رفتم و برگشتم. پاک کرده بود صورتش رو. |
2019-10-02
خدا علاوه بر خودش، پدر آقای کوبریک را هم بیامرزد که آن هوش مصنوعی تک«چشم» قرمز، هال۹۰۰۰ را گذاشت برای ما، برای همهی ما، برای همهی این ملت که هنوز بعد شصت سال آزگار، باز میشود بهش ارجاع داد. نه فقط در ظاهر ربات فیلم «من مادر هستم» که در مسالهی غامض «دروغ مصلحتی» و در کل، این قضیهی پیچیدهی مصلحت و مصلحتسنجی برای دیگران، برای این ملت، حتا به زور. چند روز پیش از «تانوس» نوشته بودم که چهطور مصلحت دیده بود نیمی از موجودات زندهی کائنات را قربانی کند تا نیم باقیمانده زندگی بهتری داشته باشند. ربات «مادر» در فیلم آقای گرنت اسپیوتر هم یک جایی همین تصمیم سخت را گرفته، همینقدر مادرانگی کرده در حق نسل بشر، بیرحمانه. و بعد آن دروغ مصلحتی را گفته، دروغ حمایتی را، به دخترش، دخترانش. قرارش هم با خودش این بوده که یک راهی پیدا کند برای اصلاح و توسعهی نژاد بشر.
اگر شما هم مثل من در عنفوان جوانیتان مجذوب «ترمیناتور»ها بودهاید، مقایسهی منش و کنش و واکنش رباتهای این دو فیلم، با فاصلهی سی و اندی سال برایتان جالب خواهد بود. اگر هم نبودید، فیلم فوق را به طور علیحده ببینید و از این کمی-بکر بودن قصه و مضمون و روایتش به وجدکی بیایید. اگر هم در کل از این قماشآدمها هستید که به نظرتان سینما هم باید عین همین دنیای کوفتی پیرامونمان صرفن واقعیت را بگوید و «فیکشن» نباشد و از آن هم بالاتر، ژانر «علمیتخیلی» را فقط برای بچهها درست کردهاند که دیگر حرف زیادی با هم نداریم. «اسکرول» بفرمایید.
Labels: سینما، کلن |
2019-09-26
«خوب شد که نتونستم بکشمت. کشتنت بزرگترین لطفی بود که میشد بهت کرد.»
اینو یکی به یکی دیگه میگه، اواسط فصل پنجم «پیکی بلایندرز» و خیر سرم دارم اینجوری لو نمیدم قضیه رو.
اینو زن آرتور به آرتور میگه. بیخیال، اونقدرام مهم نیست تو بافت قصه که لورفتنش اذیت کنه کسی رو. اینو زن آرتور به آرتور میگه ولی من خیال میکنم اینو هر آدمی که تو کل سریال یه جایی یه وقتی قصد جون «تامی» رو کرده و طبعن موفق نشده، باید به تامی بگه.
این حال تامی، این حالتِِ مرگخواهیش، این سویهی شخصیتش که یه وقتایی میزنه بیرون، وقتایی که داره با خودش میجنگه تا شلیک نکنه تو سر خودش، تا با مشت نکوبه روی مین ضدنفر، تا نره صاف تو شکم مرگ، تا خودش رو اونهمه «وارسته» نبره بذاره جلوی هفتتیر دشمنش، جذابترین چیزیه که نویسندههای پیکی بلایندرز نوشتن. جوری که آدم خیال میکنه تمام جنگ و جدال و قدرتطلبیش، همهی کارایی که میکنه، برای فرارکردن از این وسوسهی لامصبه، از این که بزنه زندگیش رو تو یه لحظه تموم کنه و خلاص شه. آروم شه.
Labels: آدم از دنیا چی میخواد, ما درون را بنگریم و حال را، شما چهطور آآی دکتر؟ |
2019-09-19 fleabag، سریالی که سرکار خانم فیبی والر-بریج از روی اجرای استند-آپی که خودش سال ۲۰۱۳ داشته من رو یاد وبلاگ و وبلاگنویسی انداخت. طبعن به خاطر «فاصلهگذاری»هایی که تو سریال داره. اونجاها که درست وسط حس و ماجرا، برمیگرده رو به دوربین یه متلکی، یه توضیحی یا یه تکملهای داخل پرانتز که حس واقعی خودشو توضیح میده در اون حال. این که داخل جهان سریال، داری روایت شخصی خودت رو از زندگی رقتبارت میدی، و جوری میدی که ملت عوض هایهایگریهکردن به حالت، نیششون باز میشه. این که همهی اینا رو داری میگی که یه مخاطبی رو «سرگرم» کنی. این تاکیدی که روی «حضور» مخاطب داری و بدون اون دیگه چیزی برای روایت کردن وجود نداره. دلیلی وجود نداره برای نوشتن. و بعدتر، این که با این فاصلههایی که میذاری، مخاطب رو از مرکز عاطفی فاجعه دور و امن نگه میداری. میذاری که توش غرق نشه و از دور ببینه. حالا نه که این جور پرداختن به خردهفجایع شخصی مختص وبلاگ باشه ها، نه. آدمایی رو میشناسم که بلدن اینجوری زندگیشون رو روایت کنن. جای خریدن اشک و آه و همدردی، جای ناله و چسنالهی صرف، یه جوری برات تعریف کنن که آلودهی روضه نشی. آگاه بشی و آلوده نشی. گاهی فکر میکنم اینا تو لحظههای خلوت خودشون هم خیلی بلد نیستن روضه بخونن برای خودشون. زاری کنن و ناله. شایدم اینجور پرداختنها، اینجوری نشستن جلوی «مخاطب» و تعریف کردن ورسیونهای بامزه از خردهمصیبتهای شخصی زندگانی، به آدم بهتدریج یاد بده که خودت هم کمی-ازبیرون بتونی ببینی قضیه رو. حرف وبلاگ شد، یادم افتاد که الان چندساله که «روز جهانی وبلاگ» که میشه یه سری دعوت میکنن به بازگشت دوباره به وبلاگنویسی. من که والله هنوز سر حرفم هستم که این «رسانه» دیگه مردهست. خوشحال نیستم که مرده ولی مرده دیگه. میشه لابد که مومیاییش کرد، به طور مثال. اما این که منِ غیرنوعی چرا ترجیح میدم توییت کنم جای نوشتن بسیطِ ماجرا در اینجا، یکیش همونه که از نوشتن اینجا دیگه بازخوردی نمیگیرم. میدونم و شک ندارم که هنوز هستن آدمایی که میخونن اینجا رو. ولی برای من عین اینه که تو هوا حرف بزنم. عین اینه که تو یه زمین خالی توپ بزنم. بدون هیچ واکنشی از تماشاچیا. هوکردن یا تشویق. نه که ناشی از رفتن آدما باشه، نه. مساله اینه که زمین بازی عوض شده. یه جای دیگه داره این «بازی» اتفاق میافته. نقض غرض شد در کل البته. ببخشید. Labels: راهکارهای کلان, سینما، کلن |
2019-09-17
خیلی هم واضح و مبرهن نیست برام که چرا دارم هی روزبهروز بیشتر با آدمبدهها و ضدقهرمانهای فیلمها «سمپات» میشم. نه که همهی فیلمها. مثلن ژانر سوپرهیروها. یا فیلمهایی که یه نیروی شر عظیم داره کرهی زمین رو تهدید میکنه، آدما رو تهدید میکنه. نمیفهمم مشکل از من و مهشیده یا از این که موج جدید این فیلمها رفتن سراغ نویسندههای بدبین و گوشتتلخی که خودشون هم خیلی به انگیزههای «قهرمان» باور ندارن و بیشتر تو تیم ضدقهرمان فیلمن. جوری که سمت تاریک ماجرا قابلباورتره، منطقیتره حتا. مصداق بیارم براتون. ضدقهرمان یکیدو فیلم اخیر سری «اونجرز» یه شخصیتیه به نام «تانوس» که قصد داره سنگهای اساطیریای رو پیدا کنه که با قدرتشون طی یه بشکن ناقابل میتونه نیمی از جانداران عالم رو پودر کنه. چرا؟ چون معتقده که منابع حیاتی عالم برای این همه جمعیت کمه و باید به صورت رندم نیمی از جمعیت حذف بشه تا بقیه در رفاه زندگی کنن. دقت کردین؟ نمیاد بر اساس خون و مذهب و نژاد و سلامت و هوش و قومیت و کشور انتخاب کنه، رندم، تصادفی، شانس و اقبال. بعد از اون ور «قهرمان»های ما میگن که نخیر، همینجوری شلوغ و کممنبع خوبه دیگه، همه رو زنده نگه داریم، بدون این که راهحل بدیم برای افزایش منابع، یا بهبود الگوی مصرف. خب به وضوح معلومه که نویسندهها خودشون تو کدوم تیم بودن.
ته تهش رو که بری میبینی این همون راهبردیه که میگه دفع افسد به فاسد. میگه تامین خیر و صلاح عمومی در دورنما، به قیمت قربانیکردن. راهکار غیراخلاقیه، جنایتکارانهست ولی هدف قشنگه.
یه نسخهی دوبلهی خوبی داره همین فیلم آخر اونجرز: «بازی آخر» که آقای منوچهر اسماعیلی جای جناب تانوس حرف میزنن. اولین باری که دوبلهشدهی تانوس رو شنیدم جا خوردم که چرا همچین صدای گرم و مهربون و سمپاتی رو گذاشتن برای این ابرشر اساطیری. بعد که یه کم بررسی و مداقه و غور کردم دیدم ازقضا چه انتخاب درستی کردن. دست این دوبلورجماعت هم تو دست همون نویسندههای بلاست، لابد.
مرگ بر هیتلر و هیتلریان البته، به هرحال. Labels: راهکارهای کلان, سینما، کلن |
2019-03-04
What we do is always distraction from death, and what if we don’t: we go straight to death.
یک توهمی هم دارم که اینجا را کمتر میخوانند ملت، در هیاهوی سایر مدیومها و جاها و شبکهها. خوب است. آدم گاهی برای خوانده نشدن، یا برای کمتر خوانده شدن، یک چیزهایی را فقط اینجا بنویسد. و بعله، به قول داییجان، کار دنیا برعکسِ برعکس است، وبلاگ شده یک پستویی برای خودش.
|
2019-02-10
عکسهای مجموعهی Removed آقای Eric Pickersgill غیر«واقعی» هستند. چون واقعیت یعنی همین اعتیاد و وابستگی و دلبستگی تام و تمام ما در همهی صحنههای روزگارمان، به تلفنهای کوفتی هوشمند. انگار که جزیی از بدنمان شدهاند، متصل و لاینفک. که وقتی از تصویر حذفشان میکنی زندگی این همه بیهوده و مسخره و بیدلیل به نظر میرسد. عکسها عجیباند، انگار که رفته باشی یک سری عکس از آدمها در موقعیتهای مختلف گرفته باشی و بعد چشمها را از عکسها حذف کرده باشی، یا دستها را، یا گوشها را. یا از تصویر یک خیابان معاصر، ماشینها را حذف کنی: مشتی آدم که در حالت نشسته وسط هوا و زمین در خیابان در حال حرکتاند.
آقای پیکرزگیل در بیانیهی این مجموعه، از تجربهی یک خانوادهی معمولی در یک کافه مینویسد. که چطور پدر و دخترها پیوسته «سرشان در گوشیشان» بود و مادر خانواده به تنهایی و در تنهایی، داشت منظرهی بیرون را نگاه میکرد. از این که چطور یک وسیلهی ارتباطی میشود عامل عدم ارتباط. اواخر بیانیهی مذکور، مادر مذکور هم گوشیاش را درمیآورد البته. آقای عکاس البته که مغالطهی ظریفی میکند وقتی برای اثبات مدعا در بیانیهاش، سراغ خانوادهای در یک کافه میرود که از هم غافلاند و همه به گوشیهای هوشمندشان مشغول. دست بگذاری روی غیرقابلدفاعترین تصویر از میان این همه تصویر روزمره از کارکردهای متعادل و معقول و کارراهانداز تلفنهای هوشمند، مثل همهی وقتهای کشته و انتظارهای طولانی، بودن وسط همهی معاشرتهای حضوری اجباری، گمشدنها و تنهاییهایی خودنخواستهای که همین تلفنهای هوشمند به دادمان رسیده.
شاید هم مساله فقط نوع اتصال باشد. این که دستت بگیری یا در دستت کار گذاشته شود. وگرنه وقتی علما از «انسان سایبورگ» حرف میزنند، از انسانی که به هر نحوی و نوعی، یک وسیلهی مکانیکی/الکترونیکی «در بدنش» تعبیه شده تا ادراکش از جهان هستی توسعه پیدا کند و محدودیتهای شناختیاش مرتفعتر شود، از این حرف میزنند که این انسان سایبورگ چه بسا که اصلن مرحلهی بعدی از تکامل ساپینس باشد، دیگر تصویری که آقای اریک پیکرزگیل در مجموعهعکس «حذفشده»، از دنیای امروز ما ارایه میدهد آنقدرها هم ترسناک نیست. کافیست تلفنهای هوشمند را همان اندامهای سایبرنتیکی فرض کنیم که در مقولهی انسانشناسی سایبورگ سالهاست در موردش حرف میزنند، همان ترکیب خجستهی جانداران و جاننداران که آدمی مثل ایلان ماسک آن را تنها راه نجات ما در مقابل پدیدهی آخرالزمانی «هوش مصنوعی» میداند، که سالهاست یکی از چشماندازهای توسعه و تکامل علم است، با هدف رفع و کاهش محدودیتهای زیستی تن و بدن آدمیزاد، به کمک تکنولوژی. شاید روزی که «آپشن»های و «اپ»ها از این تجمعشان در یک «وسیله»ی دردست دست بردارند و پخش بشوند زیر پوست و پشت مردمک و گوش و دماغها، ما هم دست برداریم از این غرهای عامهپسند و با قلبی آرامتر به استقبال گونهی تکاملیافتهترمان برویم.
Labels: از پرسهها, خوابهای مکرر, خوشیها و حسرت, راهکارهای کلان, ما درون را بنگریم و حال را، شما چهطور آآی دکتر؟ |
2019-01-29 داشت میگفت تا حالا، به عمرم، با کفش روی فرش نرفتم. رویکردش رعایت بهداشت نبود. رعایت هنر بود. رعایت فرش به مثابه یه اثر. با اون همه دقت و ظرافت و وسواس بافته میشه که بره زیر پا. الان صدای طراح نوعی صندلی هم درمیاد که با اون ظرافت و دقت و وسواس طراحی و ساخته شده که بره زیر باسن. عجیبه دیگه.
گفت قبل خواب خودتو یه جای امن، یه جایی که حالت خیلی خوش بوده، یه جایی که شوق داشتی تصور کن. رفتم حیاط عشرتآباد، یه عصری که تمام حیاط رو فرش پهن کرده بودن. پهنکردن فرش تو حیاط یعنی مهمونی. یعنی مجلس. یعنی به شادی یا غم قراره خیلیها جمع بشن و بشینن و اختلاط کنن. یعنی ما هفتهشتدهدوازدهسالهها قراره بهمون خوش بگذره دور هم. فارغ از دورهمی، این که یهو امکان نشستن کف حیاط، هر گوشهش، بهم داده میشد مبنای اصلی اون ذوق و شوق بود. این که فرش امکان میداد از فضا یه جور دیگهای استفاده کنم. این که دیگه حکم، نشستن روی نیمکتها و لبههای باغچه نبود. کل حیاط زمینِ نشستم میشد. دست و پام باز میشد. بعد شب میشد. میشد تشک و لحافت رو هرجایی بندازی و زیر آسمون بخوابی. آسمون هم امکاناتش گستردهتر میشد.
فرقی نداره حسینیه و تکیه باشه یا پارکینگ و حیاط و خیابون، بساط عزا باشه یا سخنرانی یا بزم. هرجایی که غیرقاعده مفروش بشه حالم رو خوب میکنه. زمین مال من میشه انگار. راحت میشم باهاش. خودمونی میشیم با هم.
|
2019-01-26 «گویا اختلاف در حیطهی زبان است. ذهن مبرا، ذهن بهکلی مبرا همیشه میگوید: اذیت شدی، ناراحت شدی، عصبانی شدی، آزار دیدی، زمین خوردی و قسعلیهذا. ذهن واقعبین، ذهن مسوول گاهی میگوید: اذیتت کردم، ناراحتت کردم، عصبانیت کردم، آزارت دادم، زمینت زدم. ذهن مبرا از قبول مسوولیت وحشت دارد. ذهنی ترسان است که یارای اعتراف به اشتباه ندارد. ذهنی که پوستهی مقاومی از جنس انکار دور خودش تنیده تا خیلی مواظب خودش باشد. هالهای از جنس منهمیشهبیتقصیرم وی را از همهی منخوبنیستمهای عالم حفظ میکند. ذهن واقعبین، ذهن بالغ آنقدر جسارت دارد که گاهی خودش را مسوول و مقصر ببیند. ذهن شجاع توان این را دارد که گاهی اذعان کند به فاعلیت در امری نادرست یا ناپسند. در جایگاه رنجدهنده خودش را تحمل میکند، جای این که همیشه خویشتن را ناظر معصوم و بیطرف رنجدیدن دیگری بداند.» اینو وبلاگ «صبح روز بعد» نوشته بود سالها قبل. دیدم چه قابل تعمیمه به رفتار نظامها و حکومتها هم، با مردم، با مسایل. [یه زمانی، از هر چیزی در جهان واقع میرسیدیم به «رابطه هم»، «آدمها هم»، حالا اما این وضعمون شده.] |
2018-11-28
برام پنج تا خاطره از خودم نوشته. از بیست سال پیش تا الان، پنج تا تصویر. تهش هم اضافه کرده که تولد آدم وقتیه که آدم به خودش فکر میکنه و این پنجتا خاطرهای که ازت داشتم رو برات نوشتم که به این فکر کنی که چه تاثیراتی مثبتی روم گذاشتی و چقدر از بودنت تو زندگیم خوشحال و خوششانسم.
تولدم رو مبارک کرد رفت، یهالف بچه.
|
2018-06-12
Don't be so gloomy. After all it's not that awful. Like the fella says, in Italy for 30 years under the Borgias they had warfare, terror, murder, and bloodshed, but they produced Michelangelo, Leonardo da Vinci, and the Renaissance. In Switzerland they had brotherly love - they had 500 years of democracy and peace, and what did that produce? The cuckoo clock. So long Holly.
اینا رو هری میگه، هری لایم تو فیلم «مرد سوم»، وقتی رفیق قدیمی و کنجکاو و آزردهش، هالی مارتینز رو میبره بالای چرخوفلک، بعد از اون بالا بهش نشون میده چقدر همهچی بستگی به نقطهی دید آدم داره. که از کجا نگاه کنی. که چطور از اون بالا آدمها اونقدر ریز دیده میشن که دیگه جون تکتکشون اونقدر اهمیت نداره که به خاطرش هالی اونقدر ناراحت باشه و هری رو شماتت کنه به خاطر این که وسط اون شرایط نیمهجنگی داروی تقلبی فروخته و باعث مرگ ملت شده و پول کلانی به جیب زده.
صحبت اوضاع اقتصادی این روزا بود. این که چهطور همه وضعشون داره بدتر میشه. گفت «همه» البته وضعشون بدتر نمیشه. تو این جور وقتا همیشه یه درصدی هم هستن که وضعشون بهتر میشه. معالاسف. معالاسف رو من گفتم.
Labels: از آرشیوخوانیها, سینما، کلن |